تلنگر به دیوار

رها سلیمانی
raha_mis2000@yahoo.com


اولي كه آمد دامن پليسه كرمي با خطهاي قهوه اي ويك نيم تنه قهو اي كم رنگ كه يك آستين داشت پوشيده بود. مو هايش را مثل ژاپوني ها جمع كرده بود ا زروي سن رد شد وبه آخررسيد چرخي زد و اندكي ايستا دو ودوباره قري به كمر داد و ا زجلوي تماشاگران گذشت.
دومي پيراهن مشكي بلندي پوشيده بود خيلي ساده بود ولي مو ها يش مثل تاج خروس بود وقتي پشتش را به او كرد ديد. ازسرشانه تا بالاي با سنش لخت ا ست.

در گوشش بوقي پيچيد. روي ميز شلوغ شده بود چندتايي كنترل وگوشي به اضافه يك كاغذ و قلم وظرفي پر ا ز پوست ميوه،
دست برد از بين آنها برداشت :الو بفرمائيد!!
ــ الو،الو......
بوق اشغا ل زد. گذاشتش روي ميزوآ ن يكي را برداشت كمي زد رفت جلو...
ــ يعني كي بود؟؟
پلي را زد . توي مبل قرمز چرمي پشت به آشپز خانه فرو رفت پايش را از زير ميز شيشه اي بيرون كشيد ودر بغل گرفت دوباره صدايش در آمد.
ــ ول كن هم نيست!!!
برداشت.
ــ الو بفرمائيد،دوباره كه لال شدي من كه ميدونم كي هستي....اما بايد عرض كنم ما حرفامونا زديم فهميدي؟
بازم جواب نداد:
ـ ترسو....
انداختش روي ميز كنار بشقاب ميوه، يك سيب از بشقاب پايين افتاد.
چشم دوخت به جلو ا يندفعه يك دامن بلند با گلهاي زرد بزرگ ونيم تنه پوشيده بود.
مو هايش را سيخ سيخ زده بود مثل كسي كه بهش برق وصل كنند لاغرودراز هم بود دستش را روي دكمه استوپ زد و پرتش كردكنار ديوار، پايين ويترين افتاد از جا بلند شدمشتي آ ب به صورتش زد احساس تب داشت. مشتي د يگرزد. ا يندفعه نسيم خنكي به صورتش خورد دوباره صدايش را شنيد.
ــ احمق ،ول كن هم نيست....می دونه کلی کار دارم .
در دستشوئي رابست.
- مطمئنم خودشه مي خواد منت بكشه..
ــ عقب افتاده اصلا نمي فهمه دوره اين حرفا گذشته فکر می کنه منم مامان جونشم صبح تا شب كنار اجاق باشم و بوي پياز داغ بدم. پس كي به خودم برسم؟؟؟؟ بعد يکماه حالا يادش اومده .
صدايش را کلفت کرد :
يا من يا اينا .....
خنديد . نگاهش به صفحه زرد رنگ ساعت آشپزافتاد :
ــ واي ديرم شد بايد برم سراغ خياطم امروز پرو دارم!
مانتواش را از روي صندلي كنار راهرو برداشت بطرف آيينه چوب لباسي رفت.
ــ آخ سوختم . اه ا ين مو گيراينجا چيكار مي كنه؟
پايش را ماساژ داد ولنگان لنگان روسريش را ازروي مبل برداشت. گره ا ش مي زد كه صدايش درآمد ---اما نه صداي در بود.
آيفون را برداشت صداي بمي آمد.
ـ خانم نامه داريد!
ــ بندا زش زير در....
ـ احظاريه اس ،بايد خودتون امضاء كنيد.
ــ پس صبر كن...
كيفش را برداشت و پله ها را دوتا يكي كرد.
ــ حتما اشتباه اومده اين پستچي ها گيجند!!!!
از پشت شيشه سايه لاغر وبلندي را ديد دكمه هاي مانتواش هنوز باز بود جلو كشيد ودر را باز كرد.
ـ مي بخشيد خانم حكيمي؟
ــ بله ،خودم هستم.
ـ بفرمائيد، اينجا را امضاء كنيد!
خودكارراداد دستش ودرپاكت را باز كرد نگاهي روي سطرهاي آن كرد.
ــ ديوونه،اين دفعه حسابي قاطي كرده.......
نگاهي به ساعتش كرد:
ــ واي ديرم شد...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32796< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي